چند روزی هست که می خوام یه چیزی بنویسم اما نمی دونم چی...!؟
الان هم دفترم و گذاشتم جلوم اما نمی دونم چی بنویسم...!!!!!؟
جاتون خال یه سفر رفتم شمال و برگشتم ، خوش گذشت...
اونجا این و نوشتم :
پای سرو و چنار ،
خنکای اشک خدا ،
زیر نور چراغ و دانه های اشک که رنگ می گیرند....
کلبه یی چوبی و دو صندلی ،
مرد تنها ، دود قلیان و آه....
رفتم که نشنوم
سرود تنهاییمان را.....
۸۶/۸/۱۷
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حـــافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
سلام
من قول چراغ جادوم
آرزو برآورده می کنم
حالا که هیچی نمیفهمی
فقط بگو
چی می خوای؟؟؟؟
چه کاری باید انجام شه؟؟؟؟
تا به فاصله ی یک چشم بر هم زدن تو رو به آرزوت برسونم
امین... آخی.... خیلی خوشحال شدم از کامنتت.... مرسی...همراه اولم به زودی میاد....