کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

سفرنامه !!

 

سفری داشتم ، تنها به مدت ۲۳ ساعت !  به شیراز . 

 

پنج شنبه ساعت ۳ بامداد راه افتادیم و جمعه ۲ بامداد برگشتم . 

 

و اما وسیله ی سفر : 

 

              

 

 

شاید کمی با عجله دارم می نویسم اما تازگیه مطلب هم برام مهمه. 

 

سر همسفری و گول مالیدم و به بهانه ی اینکه یه جای خوب صبحانه 

 

بخوریم ، رفتم <نقش رستم> وایسادم ! 

 

              

 

و طبق معمول ، احساس غروری توام با احساس سرخوردگی و فلاکت 

 

در وجودم پیدا شد ! 

 

              

 

تنها یکی از چند نقش حکاکی شده ی از دوره ی ساسانیان که نماد 

 

پیروزی چند باره ی سپاه ایرانیان بر امپراطوری روم است. 

 

و براستی که باید ایمان آورد به خدای یکتای زرتشت که اینچنین برای 

 

ایرانیان سربلندی آفریده است . 

 

و می بایست ، به طواف کعبه ی زرتشت رفت ! 

 

              

 

می شود آیا اینچنین از کنار بزرگی و قدرت و زیبایی و آفرینندگی زرتشت 

 

گذشت !؟ 

 

که در دل کوهی ، میان این همه خاک ، که حتی علف ها هم نمی رویند ، 

 

آفرینشی به این عظمت دارد : 

 

              

 

و گام بعدی در سفر ، رسیدن به بلندای بام کلام فارسی است . 

 

              

 

تمام سخن زندگی در کلام خواجه پدیدار است. 

 

              

 

و اینچنین بود که هنگام گفتن خواهشم به خواجه ، همان غزلی که روی 

 

سنگ قبرش بود را جوابم داد : 

 

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم 

 

طایر قدســـم و از دام جـهان برخیزم 

 

 

بولای تو که گر بنده ی خویشم خوانی 

 

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم 

 

 

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی 

 

پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم 

 

 

بر سر تربت من با می و مطری بنشین 

 

تا بیویت ز لحد رقص کنان برخیزم 

 

 

خیز و بالا بنا ای بت شیرین حرکات 

 

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم 

 

 

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر 

 

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم 

 

 

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده 

 

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم.

تلخ چون عسل

 

  لبی بزن به شراب من ، 

 

 ای شکوفه ی بخت ، 

 

 که می خوش است که با بوی گل در آمیزد ... 

 

 

                                                                   ( فریدون مشیری )

 

 

 

 

 تلخ بودن زندگی 

 

 آنچنان جولان می دهد 

 

 که دیگر تلخی اش کفاف روحم را نمی دهد ! 

 

 

 قهوه و سیگار های پی در پی هم 

 

 ارضا نمی کند روح پر تلاطم و خسته ام را ... 

 

 

 خوشــــــــــــــــا 

 

 زنبور عسل بودن ....  

 

 

 

                    

سحر

امروز صبحانه خوردم !

بعد از 30 روز ..

یهنی اینکه ماه رمضان توم شد و دیگه احتیاجی نیست که سحر بیدار بشم و سحری بخورم.

ته دلک یه جوری احساس ناراحتی میکنم.

هنوز یک روز نگذشته دلم هوای حال و هواش و کرده !!!

یاد سحر که بیدار میشدم و دوستام و با یک بیت از خیام یا حافظ و یا حتی یک جک! وادار

به فکر کردن یا خندیدن می کردم میوفتم !

یاد طعم شیرین گلابی هنگام سحری که خیلی لذت بخش بود.

یاد دور هم غذا خوردن خانوادگی که فکر میکنم این روزها و با این شرایط جامعه شاید به

اندازه ی کافی وجود نداشته باشه.

یاد آیت الله ……. و اون گریه هاش که من و به خنده می انداخت !

یاد نمازی که تنها تو تاریکی می خواندم و احساس میکردم خدا داره صدام و میشنوه.

یاد سحر هایی که تا طلوع خورشید زیبا بیدار موندم و تولد روز و دیدم و باهاش انرژی

گرفتم ، حتی فیلم هایی که دیدم…

نم دونم آیا دیگران هم از این شریط لذت می بردن یا نه !؟

یا اصلآ براشون سحر بیدار شدن معنایی داشت یا نه !!؟

روزهای گرم و طولانیی که طی کردم واحساس کردم که باید متفاوت با 11 ماه دیگر سال

زندگی کنم.

باید بتونم انسان متفاوتی نسبت به قبل خودم باشم وگرنه چه فایده که بخوام به خودم این

همه زحمت بدم ؟

احساس رسیدن به زمان افطار و متفاوت بودن زندگیو از یکنواختی و روزمرگی بیرون

اومدن برام ارزش زیادی داشت.

زندگی برام رنگ و بوی تازه ایی پیدا می کرد و کمکم می کرد از شرایط قبلیم فاصله بگیرم.

انرژی که بهم می داد تا بتونم راحت تر و بهتر مبارزه با نفس بکنم و قدم های مثبت تری

در جهت رسیدن به درون و خودشناسی انجام بدم.

بت نظرم بی شک فلسفه ی این یک ماه روزه گرفتن همین باشه.

چون دلیلی نداره که آدم بخواد گرسنگی و تشنگی رو بیخود و بی جهت تحمل کنه و آخر

ماه هم بدتر یا حالا مثل قبلش باشه.

بگذریم از اینکه فعلآ تو جامعه ی ما ریشه و اصل این ماه و اکثرآ از یاد بردن….

قبل از اینکه این ماه شروع بشه ، 1 ساعت از وقتم و صرف پیدا کردن "ربنا"ی استاد

"شجریان" تو اینترنت کردم و موفق شدم و تونستم هر موقع که دلم می خواست این

آواز دلنواز و گوش بدم و با خودم فکر کنم که امروز که روزه بودم چی کار کردم.

آیا واقعآ روزه بودم …!؟!؟!؟

بهترین چیز واسه افطار کردن همون آبجوش شیرین بود و حتی بعضی وقتا دیگه دلم

نمی خواست افطاری چیز دیگه ایی بخورم.

و در پایان روزه گرفتن هم گاهی ، پای جعبه ی جادو تماشای حماقت های بی نهایت

انسان در زندگی ، و طنزهای گزنده ، و در بعضی مواقع تعمیم اونها به خودم که نکنه

منم اینجوری بشم یا باشم !

چندتا افطاریی که تو "تیمچه نویدالدوله" با اعضا خوردیم همیشه به یادماندنی.

همینطور ، جلسه ی حافظ خوانیی که در این ماه داشتیم ، به نظرم خیلی عالی بود ؛ و

همینطور دیگر جلسات…

در هر حال ، رمضان 1387 هم ، گذشت…..

                   روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست

                 می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

خواب

 

 

نمی دانم بر سرم چه گذشت !؟ 

 

آنها چه کسانی بودند و چگونه آمده بودند !؟ 

 

انگار ، در پایان ، همه شان عوض شدند !!! 

 

چه شاخه هایی که از آنها نپریدیم و باز     نپریدیم ... 

 

 

خواب ها همیشه عجیب اند ، اما 

 

لذت بخش شاید نباشند ! 

 

حضور افرادی که در بیداری بشان دسترسی نیست ، 

 

هنگامی که در خواب میسر شود لذت خواب دوچندان است . 

 

نمی دانم ، 

 

می شود معنایی برای خواب ها گفت !؟ 

 

شاید تکه های به هم ریخته و وارانه  و  برعکس وقایع فردا باشند  !!!؟ 

 

نمی دانم ؛ 

 

احساس خوبی داشتم و هنگام بیداری دوست داشتم به شرط ادامه دار 

 

بودنش ، باز هم بخوابم . 

 

احساس امنیت کاملی داشتم . 

 

می دانستم بقـــــــــــا خواهم داشت !!!!!! 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

چه لطافتی داشت ..... 

 

آه زندگـــــــــــــــــــــــــــــــــــی ...... 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

                                                                     دوستت دارم ..... 

 

        

                   

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

خواب هم چیز خیلی عجیبیه... 

امروز صبح وقتی بیدار شدم این متن و نوشتم... 

اصلآ تو این دنیا نبودم !!!! 

چه لذتی داشت .... 

 ولی مجهول هم خیلی داشت !!!!