-((برو بیرون سراغ پروانه هایت ! تو هیچ وقت چیزی نخواهی شد.)) آنچه
هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد ((چیزی شدن)) از دیدگاه
آنهاست - آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای
بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند . آنها با صفر
مطلق شان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند-و
ما خرد کنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم. تو کفش هایت را که
تماما خیس شده است و آب در آنها صدا میکند بیرون «ی آوری و
برمی گردانی روی ماسه ها. ماسه ها دورنگ می شود. آب فرو می رود و تو
کفش هایت را دراز می کنی به جانب آفتاب.
-اگر نزدیک تر باشد زودتر خشک می شود.
و ما می خندیم.
.
.
.
.
( برگرفته از کتاب بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم از نادر ابراهیمی )