کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

بدون عنوان...!!!؟

مدت مدیدی میشه که می خوام بنویسم ولی یا نمی تونم

یا نمی دونم که چی می خوام بنویسم......

می خوام حرف بزنم ولی کسی نیست که بهم گوش بده ،

بدجوری دلم گرفته اس.....

چرا کسی نیست که من دوستش داشته باشم...!!!؟ ( این چرا

هم برمیگرده به ایمان ضعیف من )

البته نه اینکه کسی و دوست نداشته باشم ، نه ، ولی اونجور که

دلم می خواد که بتونم واسه خودش دوسش داشته باشم.....

خیلی خوش اشتهام ، نه....!!!؟

نمی خوام مثل همه باشم ، از این زندگی های یکنواخت و بدون

عشق و هیجان  حالم به هم می خوره....

 

من می خوام پرواز کنم

از این هیاهوی شهر و پلیدی اطرافم فاصله بگیرم

اما چه کنم که پر و بالم بسته است

عشق می خواهم تا آزادم کنه

پر و بالم دهد و من را تا بدان جا برد که به آبی ترین ها برسم

می خوام در اوج پروازم تنها از گرمای وجود تو آرام گیرم و

باز هم پرواز کنم......

 

 

گاه آروز میکنم زورقی باشم برای تــــــــــو

تا بدان جا برمت که می خواهی

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچ گاه واژگون نگردد.....

                                                                             شاملو

 

                                       کیست مرا یاری کند.....!!!؟

برج و کبوتر

زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود

توی یک صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر حجوم وحشی بارون و باد

از افق کبوتری تا برج کهنه پر گشود

برج تنها سر پناه خستگی شد مهربونی مرهم شکستگی شد

اما این حادثه ی برج و کبوتر قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد

اول قصه مون و تو می دونی تو می دونستی من نمی تونم برم

                                                        تو می تونی تو می تونستی....

 

باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید

الماس و اشتیاق و ته چشم برج ندید

عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود بعد از اون حتی

                                                       توی خواب هم اون پرنده رو ندید..... 

ای پرنده ی من ای مسافر من، من همون پوسیده ی تنها نشینم

هجرت تو هرچی بود معراج تو بود اما من اسیر مرداب زمینم

راز پرواز فقط تو می دونی تو می دونستی

من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی

آخر قصه مون و تو می دونی تو می تونستی

من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی

 

 

 

شعر واقعآ زیبایی بود و من خیلی بهم حال داد ، یکی از

آهنگ های ابی بود و وقتی شنیدم واقعآ حال کردم....

خدایا تا کی باید این داستان ها ادامه داشته باشه و این دلسوختگی ها

باشه و کبوتر ها التماس و اشتیاق و ته چشم برج ها نبینن....!!!؟ 

    

« بانوی.....!؟»

و اینک که دست زندگی مرا تا بدین جا رسانده

است ٬ روا نیست که ما اینچنین نا امیدانه

عمل کنیم .

من هستم و تو زندگی.......

چشمانت را باز کن ٬ همان چشمانی که روزی

زندگی ای را نجات داد ٬

چشمانی که سرنوشت را تغییر می دهد ٬

چشمانی که بوجود می آورند......!؟

چشمانت را باز کن تا بیافرینی ٬ من در

کنار تو ایستاده ام و در انتظارم که روزی

بتوانم مانند تو بنگرم.....!؟

هنگامی که تو چشم باز میکنی زندگی برای ما

معنی می یابد و در غیر این حالت چیزی جز

سختی و زجر و ملالت نیست......!!!!!!!؟

بیا تو ای بانوی مهربانی ٬

بانوی سخاوت ٬

بانوی رنگین کمان ٬

ای زیبا ترین آرزو ٬

بیـــــــــــــا..........

بیا که وجود خود را تهی کرده ام تا از

وجود بی کرانت مرا زندگی دهی.......


بیا تا از حضور وجودت طراوت و شادابی به

این زندگی برسد.....

من منتظر ایستاده ام تا تو به خود آیی و

مرا نظاره کنی......

بیا که در انتهای راه کسی جز من در انتظار تو نیست.......!!!!؟

 

از وبلاگ دومین مکتوب ، پست ۵ مهر ماه ۱۳۸۴

 

پیش خودم گفتم بذار ببینیم یک سال پیش تو اون وبلاگ

چی نوشتم ، به نظرم جالب اومد ، البته یه جورایی باورم

نشد که این و خودم نوشته باشم......

عشق چه کارایی که نمیکنه.....

روزهام داره یکنواخت میشه ، می هوام تغییرش بدم.....

یه انرژی دوباره می خوام ، دنبالش میگردم ولی نمی دونم

کجاست ، شاید هم جلوی روم ایستاده ولی من نمی بینیمش....!!!!؟

 

پروردگارا ، کمکم کن بتوانم راه را تشخیص دهم و قدم بردارم....