من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم
کودکان را دوست دارم
ولی از آیینه می ترسم
سلام را دوست دارم
ولی از زبان ام می ترسم
من می ترسم
پس هستم
اینچنین میگذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روگار می ترسم ....
حسین پناهی
ابرها
چه کثیف و کدر می شوند
روزی که نقش نان می گیرند ...
خواب ها
چه مشوش و کریح اند وقت سوداگری ...
و من چه حقیــــــر ...