شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
مگر یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ، ای دل ، بشوی از تلخ و از شورش !
بیاور می ، که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن ، جام جم برگیر!
که من پیمودم این صحرا : نه بهرام است و نه گورش
شراب لعل می نوشم من از جام زمردگون
که زاهد افعی وقت است ، می سازم بدین کورش !
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست :
سلیمان ، با چنان حشمت ، نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش
حافظ
دستان هزار انگشت
در فراخی مرطوب آسمان تنگ ،
زیر اشک باران شهر ـ
بلند شده اند ، که ،
ناله ایی سر کنند سوزناک
طلب آمرزشی از برای پاهای بسته شان
یا سپاسی از برای باران ....
*
چه زلال می شود روح آدمی
به وقت نوازش باران
از پوچی بی شعور و متعفن زندگی ....
*
قدمی بردار
لحظه ایی دل روشن کن
بشمیم پوی و بوی آفرینش را ....
۶ / ۱۲ / ۸۸