-
نزدیک یک سال پیش !
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 16:59
همیشه دلم می خاست و دوست داشتم تو سکوت بتونم حرف بزنم ! زمان هایی تونستم و لذتی که داشت تولد آرزوی همراهی همیشگی بود تا بتوانیم با بال های سکوت پرواز کنیم . صبح ست دمی بر می گلرنگ زنیم وین شیشه ی نام و ننگ بر سنگ زنیم دست از امل دراز خود باز کشیم در زلف نگار و دامنش چنگ زنیم خیام هم ، چون به دریا نرسید ، با کوزه ی خود...
-
مجال من همین باشد
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 20:09
مجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم کنار بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد ابرها برگشته اند آسمان را دیگر تنها زردی تابستان نمی گیرد عطر پاییز می آید دیگر وقت غروب آفتاب یکه تاز نیست باد می وزد هوا خنک می شود ابرها آسمان را نقش می زنند پنجرا از باران ظهر کدر است و پرستو ها در فکر کوچ اند .... *** آفتاب ، صورت تیغ...
-
آدمی زاده ی تنهاییست
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 14:31
"آدمی زاده ی تنهاییست...." اطرافیانت تنها رهگذرانی اند تا لحظاتی تو را شاد یا غمگین کنند و عشق توهمی ست که ضعف انسان آنرا تدوین کرد تا انسان را تسکین دهد و به همین دلیل هنگام وصال رنگ می بازد ! و سپس باز این تنهاییست که در بهترین حالت تو را در آغوش می کشد ! (وحشی بوانی) (89/3/19)
-
رویای سحر
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 11:27
رویای سحر خروس خوان است و گرگ و میش ره این خیابان دشوار و بلند نسیم می وزد عطر صبحگاهی شهر آواز آفرین پرندگان صبح ترانه ی برگ ها و موسیقی شاخه ها ... خنکای سحر نوازش هستی ست روی گونه ات ... موج گیسوانت که می آمیزد با عطر صبح رنگ جنون می زند بر زندگی ام .... و بن این امواج خروشان استوارتر از هر ستون سنگی فاخرانه...
-
ماه
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 12:02
حریر ابر بر ماه چون روسری بر سرت وقار و آرامش دریا را موج می زند امشب .... ۸/۲/۸۹
-
بوی پیراهن یوسف !
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 22:24
مهتاب خروس خوان است پیراهن یوسف بر تن می کنم ناله سر می دهم .... کلمات را گم کرده ام بر درها می کوبم نفس زنان کوچه پس کوچه ها را می گردم در پی واژه ایی که گم کرده ام ! پیدا و پنهان چون سایه .... آغوشم پوی زمستان واژه ها را گرفته ست .... شور دف و سوز سوت های پیاپی لرزش تارهای پیانو انگیزش سمائی بی شاهد است ...... می...
-
سال ۱۳۸۹ سال صبر و استقامت
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 08:42
مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم......ا یک سال دیگه از این عمر پربار خوب یا کثیف یا زشت یا زیبا یا شاد یا ؛ خلاصه که گذشت !ا مهم اینکه آدم بفهمه تو این سال چیکار کرده و بتونه یه تجزیه و تحلیل داشته باشه از زندگیش !ا نکته ی مهمه دیگه اینکه ، ما یک سال بزرگ تر شدیم ، البته نه شناسنامه ایی ، نه ،...
-
شرابی تلخ می خواهم...
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 14:03
شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش مگر یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز ، ای دل ، بشوی از تلخ و از شورش ! بیاور می ، که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلحشورش کمند صید بهرامی بیفکن ، جام جم برگیر! که من پیمودم این صحرا : نه بهرام است و نه گورش...
-
اینچنین ، تنها و زخم خورده...
جمعه 25 دیماه سال 1388 17:50
خدا از هرچه پنداری جدا باشد خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد هراس از وی ندارم من هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من خدایا بیم از آن دارم مبادا رهگذاری را بیازارم نه جنگی با کسی دارم نه کس با من بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟ نه از...
-
بعد از چندی...
شنبه 14 آذرماه سال 1388 19:05
- اول : مـــا را به مـــــیزبانی صیـــــــــاد الفتی اســــــــت ورنه به نیــــم نــــاله قفس می توان شکســــــــت روز و شـــــــب با دیـــــدن صیــــاد مستم در قفس بس که مســتم نیست معلومم که هستم در قفس به یاد مرحود علامه محمدتقی جعفری - دوم ۲ تا کتاب دارم با هم می خوانم ! اولی : پنجاه و سه نفر از بزرگ علوی. چیزی که...
-
پلاتونوف دیوانه
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 20:10
......... صحنه ۱۸ پلاتونوف ، گرکوفا . پلاتونوف . ـ آب ، آب ، تبرلتیزکی کجاست ؟ ( بالاخره گرکوفا را می بینید. می خندد . به گرکوفا : ) خوب ، فردا به دادگاه خواهیم رفت ؟ گرکوفا . ـ البته که نه ! بعد از نامه شما ما دیگر دشمن هم نیستیم . پلاتونوف . ـ بسیار خوب ، سعی کردم خودم را بکشم ، ( می خندد . ) موفق نشدم . ( می خندد ....
-
خستگی
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 16:24
کاش کاش امشب خسته نبودم ... کاش می توانستم دور از خواب و در تنهایی می نبشتم .... قلم را تکیه گاه دستانم می کردم و سر مشق های بی رحم زندگی را در لطافت واژه های سپید ، عطوفتی می بخشیدم ... کاش امشب خسته نبودم ... کاش می توانستم چشمانم را باز نگه دارم تا سپیده را ، در چشمان تو ، طلوع کنم ......... امشب خسته ام .... و...
-
بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 17:03
-((برو بیرون سراغ پروانه هایت ! تو هیچ وقت چیزی نخواهی شد.)) آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد ((چیزی شدن)) از دیدگاه آنهاست - آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند . آنها با صفر مطلق شان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند-و ما خرد کنندگان...
-
غم نامه !
شنبه 30 خردادماه سال 1388 18:00
خورشید پا به مغرب گذاشته .. ابرها بالاخره باریدند ، زیر تابش گرم آفتاب ... حس طهارتی بلند وجودم را فراگرفته ..... ابرها می بارند در سوگ عزیزانمان و بر کبودی های شان و در جفای به اسیرانمان شاید که اندکی بکاهند از دردهایمان ! عطر خاک برخاسته ! ۸۸/۳/۲۸ ۷:۴۵ بعداز ظهر سوگواری شهدا
-
زلف بر باد مده ....
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 02:41
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که در بند توام آزادم پیک های پی در پی ، پک های سنگین ، تعارف های لوتی ، ورق هایی که پی در پی هم به زمین می نشینند ، و مستی که جولان میدهدمان ... غوطه ور در میان دود سیگار پرواز می دهم خیال را بر فراز زندگی .... ۸۸/۲/۱۴
-
دعا
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 21:14
یه چیزی شندیم تو این مایه ها : پروردگارا آنچنان مرا جهنمی و بزرگ کن ، که دیگر جای هیچ کس در جهنم وجود نداشته باشد و همه به بهشت روند !!!!
-
گرما !
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 11:51
ای سر و پایت سبز دستهایت را چون خاطره ایی سوزان ، در دستان عاشق من [ بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازش های لب های عاشق من بسپار باد ما را با خود خواهد برد. ( فروغ فرخزاد ) نوازش امواج دریا را به باد مستی شراب می سپارم تا لحظه هایی را بی دقدقه ایی پرواز کنم ... کنار ساحل مینشینم تا ثانیه ها را از صدای پای...
-
نوروز یا عید یا غروب یا ....!!!؟ ( نمی دونم ، هرچی )
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1388 11:14
غروب . آن طرف آسمان کبود . آن طرف رنگ آتش . پرستوها در تکاپو و تلاش غلبه بر ساز آسمان . چراغ های روشن بیمارستان . بوی بهار می آید ... پوی عاشق شدن می آید ... در گذریم ... ۸۸/۱/۲
-
بوی خوش یک زن !
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 21:41
رقص ، ابتدایی ترین زبان بشر است ، و از چندین هزار سال پیش تا امروز ، ذره ایی از قدرت و لطافت اش کم نشده است . در رقص است که فاصله بین جسم و روح به کمترین حد خود می رسد و وفاق کامل دست می دهد . (محمدعلی اسلامی ندوشن - در کشور شوراها ) مهره هایش چون استواری امن زمین خط میکشید بر چهره های مردان آتشین ... باله هایش را...
-
ادبیات !
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1387 20:33
ادبیات یعنی تنهایی. یعنی اینکه ، آدم تنهایی اش را با هیاهوی بسیار ، اعلام عمومی کند . یعنی اینکه دیگران را شریک تنهایی خویش کند. پر از عشق ام پر از عشق ام و در حسرت ثانیه ها می سوزم ! پر از عشق ام و در آروزی پرواز ـ بندها به پروانه ها میبندم ! پر از عشق ام عشق به مـــــــــــــــــــــــــــرگ ! دنیا را به مرگ می دهم...
-
رندان تشنه لب !
جمعه 2 اسفندماه سال 1387 15:13
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت آن لانه ی کبوتر را دیدی ؟ با همه ی آواره گی اش خانه ایی دارد و کاشانه اش بر فراز سیاهی شهر حسد می کارد در دلم ... مرا کاشانه ایی نیست حتی در سرمای بی عطوفتیه روزگار ، که چون باز آیم ، پشت قاب پنجره ی شهر ، بنشینم و احوال شهر را بزیم ... (۸۷/۱۱/۲۶ ) چند...
-
راسکلنیکف
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 13:22
...... سونیا وحشت کرده بود . گفت : در مقابل من زانو می زنید ؟ راسکلنیکف گفت : نه ، من در برابر تمام رنج و عذاب بشری زانو زده ام . آخر چگونه چنین پستی و بی آبرویی در وجود تو با چنین احساسات مقدسی وجود دارد !؟ اما بعد با خود فکر کرد سونیا سه راه بیشتر ندارد : خود را در آب بیندازد و خود کشی کند ، کارش به تیمارستان بکشد و...
-
برف !
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 10:35
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوســت ماند که برافکند نقابی سعدی (ع) دیشب بالاخره برف اومد ! البته این برف حرف و نقل هم داشت !!!؟ میگفتن از برکات دولت فخیمه ی نهم که تونسته ابر ها رو بارور کنه !؟ نمی دونم چی بگم ! واسه من ، این برف با رفتن یکی از دوستانم همراه شد که برام خیلی عزیز بود و رفتنش با اینکه می...
-
۲۶ دی
پنجشنبه 26 دیماه سال 1387 23:49
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان سعدی ( ع ) این همه تن ، این همه گوش ، این همه چشــم ، و تنهـــــــا و بی دل ، من در کنج خلـــوت خویش خیـره در چشــــــــــــمان در هـــوس نگاهــــی آشنـــا ، تا بیامیزم دل را .... ۲۶/۱۱/۸۶ دنیای بسیار شلوغی شده است !!!؟ به هر طرف که می نگری خبری...
-
بیهوده !
شنبه 14 دیماه سال 1387 08:00
کز کردم و روی زمین ، پشت میز ، گرمای خود را ، آغوش کشیدم ... در هوای خلیل بودم ... آرامش گرم سیگار خط می کشید روی بوم راز ... باز هم ، قلم نحیف ام ، آرام و بیهوده ، کاغذ می درید ... ۸۷/۳/۱
-
طومار شیخ شرزین
جمعه 29 آذرماه سال 1387 16:05
حیاط . کتابخانه . ادامه [ گذشته ] . . . . . شرزین آه شیخ ، ریش ریا در آمده . روزگاری سخن از خرد گفتم دندانم شکستید ، و امروز در پی لقمه ای قلم می تراشم می شکنید . چه بنایی می خواستم برآورم در این ویرانه ، و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نمی توانم ، و هر دم در ضلمات خندقی یا چاهی فرو می افتم ؛ و از درد ، اندیشه...
-
شهسوار
جمعه 22 آذرماه سال 1387 16:19
با توام تویی که رازهای مرا میان برگ های ذهنت پنهان میکنی .. آن روز که میان چرخ دنده های زندگی خرد میشدم و صدایی بر نمی آوردم .. روزی که از عشق ام داستان ها میگفتم ! روزی که با شوق و تردید آن غزل را می خواندم ... و تو صبورانه نجواهای مرا به جان گوش می سپردی ... امشب تنها همین خطوط میان انگشتانم لغزید ... خجسته باشی...
-
راه زندگی !
جمعه 8 آذرماه سال 1387 21:24
چند گاهیست که نان ! در برم گرفته .. بی زمانی زندگی را در بر گرفته .. و چراغ مهربانی به فانوسی بدل گشته .. واقعیت بیش به بار نشسته و خودنمایی کرده .. چراغ خانه یی روشن شده ، و امید ادامه ی راه دیگری ، به بن بست رسیده .. لبخند خورشید دیگر جلوه ی میلاد ندارد .. ! شوق لبخند که روزها را برگ میزند به انتهای دفتر سرنوشت !؟...
-
در پناه ..... !!؟
جمعه 17 آبانماه سال 1387 14:52
بنشین ، مرو ، که در دل شب ، در پناه ماه خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست بنشین و جاودانه به آزار من مکوش یک دم کنار دوست نشستن گناه نیست . ( فریدون مشیری ) مست بر آغوش شب می افتم .. زمزمه ی باد پل می زند به سیال ذهن کوچکم .. عقده ی شکستن شیشه و لذت شنیدن صدایش آرام میگیرد در دلم .. طنین صدای خورد شدنش میان شب لرزش...
-
سفرنامه !!
جمعه 26 مهرماه سال 1387 11:40
سفری داشتم ، تنها به مدت ۲۳ ساعت ! به شیراز . پنج شنبه ساعت ۳ بامداد راه افتادیم و جمعه ۲ بامداد برگشتم . و اما وسیله ی سفر : شاید کمی با عجله دارم می نویسم اما تازگیه مطلب هم برام مهمه. سر همسفری و گول مالیدم و به بهانه ی اینکه یه جای خوب صبحانه بخوریم ، رفتم <نقش رستم> وایسادم ! و طبق معمول ، احساس غروری توام...