حیاط . کتابخانه . ادامه [ گذشته ]
.
.
.
.
.
شرزین آه شیخ ، ریش ریا در آمده . روزگاری سخن از خرد
گفتم دندانم شکستید ، و امروز در پی لقمه ای قلم
می تراشم می شکنید . چه بنایی می خواستم برآورم در
این ویرانه ، و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن
نمی توانم ، و هر دم در ضلمات خندقی یا چاهی فرو
می افتم ؛ و از درد ، اندیشه فراموش کرده ام .
استاد هر چه بر تو آمد از توست شرزین ؛ نمی شد بگویی غلط
کردم ؟
شرزین به خدا می گفتم اگر کرده بودم .
استاد حتی اگر نکرده بودی ! چه باید کرد وقتی تاس بد
بد می آورد و ششدر بسته ؟
شرزین از شماست ، که مهره های این نردید .
استاد و تو که اسب سرکش در این نطع سیاه و سپید
می رانی ، نمی بینی که تک می مانی ؟
شرزین مرا مترسان از این پیادگان به وزیری رسیده ؛ من در
قلعه دانش خویش ایمنم !
.
.
.
.
.
.
.
بیابان . روز . خارجی
شیخ شرزین با دو چوب بلند ، چون بلم رانی که بر خشک می راند ، در
برهوت زمین دور می شود . تصویر تاریک !
* برگرفته از کتاب طومار شیخ شرزین نوشته ی بهرام بیضائی .
با توام
تویی که رازهای مرا
میان برگ های ذهنت پنهان میکنی ..
آن روز که میان چرخ دنده های زندگی
خرد میشدم و صدایی بر نمی آوردم ..
روزی که از عشق ام داستان ها میگفتم !
روزی که با شوق و تردید آن غزل را می خواندم ...
و تو
صبورانه نجواهای مرا به جان گوش می سپردی ...
امشب
تنها همین خطوط میان انگشتانم لغزید ...
خجسته باشی ....
(۸۷/۷/۳۰)
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه ی توســت
چند گاهیست که نان !
در برم گرفته ..
بی زمانی زندگی را در بر گرفته ..
و چراغ مهربانی
به فانوسی بدل گشته ..
واقعیت
بیش
به بار نشسته و خودنمایی کرده ..
چراغ خانه یی روشن شده ،
و امید ادامه ی راه دیگری ،
به بن بست رسیده ..
لبخند خورشید
دیگر جلوه ی میلاد ندارد .. !
شوق لبخند که
روزها را برگ میزند به انتهای دفتر سرنوشت !؟
رب من
درنما
که کوچه بی حضور تو
خاکستریست ...
۸۷/۸/۲۷
در جواب برادر بزرگم نوید می نویسم :
روزی که فهمیدم عاشق شدم ، روزی بود که نوای جدایی شنیدم ! و نتوانستم
که بپذیرم جدایی را !
هیچگاه احساس حسادت نکردم ، حتی زمانی که رقبایی داشتم !
و همیشه به خود می گفتم :
من اگر عاشق باشم باید اول آرزوی خوشبختی برای کسی داشته باشم !
حتی ، بدون حضور من !
که اگر جز این بود سرنوشتی جر پوچی و افتضاح نداشت !
و هیچگاه از آن عدول نکردم ، حتی زمانی که رقیبم رو در روی من ایستاده بود !
عشق یعنی ، قدم نهادن به فراتر از همه ی احساسات مادی !
برای من اینچنین بود و شاید برای دیگری ، چیز دیگری ....
و عشق تنهای مرضیست که انسان از آن لذت می برد !
و خداوند بر روی زمین دیوانگان را آفرید تا خردمندان را شرمنده کند !
و عاشقی برای من ، مرضی دیوانه وار بود که از دست .............. !!!!
و اینچنین شد
که راه زندگیم ، رنگی دیگر گرفت ....