.........
صحنه ۱۸
پلاتونوف ، گرکوفا .
پلاتونوف . ـ آب ، آب ، تبرلتیزکی کجاست ؟ ( بالاخره گرکوفا را می بینید. می خندد .
به گرکوفا : ) خوب ، فردا به دادگاه خواهیم رفت ؟
گرکوفا . ـ البته که نه ! بعد از نامه شما ما دیگر دشمن هم نیستیم .
پلاتونوف . ـ بسیار خوب ، سعی کردم خودم را بکشم ، ( می خندد . ) موفق نشدم .
( می خندد . ) غریزه ! اما روح هدفی دارد و طبیعت رهای دیگر ! ( دست گرکوفا را
می بوسد . ) می خواهید به من گوش کنید ؟
گرکوفا . ـ بله ، بله ، بله .
پلاتونوف . ـ من رنج می برم . مرا با خودتان ببرید .
گرکوفا . ـ البته . با کمال میل .
پلاتونوف . ـ متشکرم ، دختر کوچولی باهوش . یک سیگار ، کمی آب و یک تخت .
باران می آید ؟
گرکوفا . ـ بله .
پلاتونوف . ـ در این صورت زیر باران خواهیم رفت .
و به دادگاه هم نخواهیم رفت .
گرکوفا بلند می شود و پلاتونوف به او خیره می شود .
گرکوفا . ـ برای باران راحت نباشید . من یک کالسکه دارم .
پلاتونوف . ـ صبر کنید . شما پرستیدنی هستید . ـ چرا سرخ می شوید ؟
گرکوفا . ـ نه ، نه ، خواهش میکنم .
پلاتونوف . ـ من شما را لمس نمی کنم . فقط می خواهم دست های ظریفتان را
ببوسم . دست او را می بوسد و او را به طرف خود می کشد .
گرکوفا . ـ چه نگاه عجیبی ! دستم را رها کنید !
پلاتونوف . ـ پس گونه تان را می بوسم ... ( گونه اش را می بوسد . ) و دیگر هیچ .
فقط گونه تان می بوسم ( گونه اش را می بوسد . ) من هذیان می گویم ...
می دانم ... من همه ی آدم ها را دوست دارم ... و شما را هم ... من نمی خواستم
به هیچ کس صدمه ایی بزنم و به همه بدی کرده ام .
دستش را دوباره می بوسد .
گرکوفا . ـ می دانم ، سوفیا بوده ، اینطور نیست ؟
پلاتونوف . ـ سوفیا ، ساشا ، میشا ، آنا ، کاترینا .
همه ی اینها هستند . من همه ی شما را دوست دارم . وقتی در دانشگاه بودم عادت
داشتم حرف های ریبا به روسپی های میدان تئاتر بزنم . مردم به تئاتر می رفتند و من
در میدان می ماندم .
گرکوفا . ـ استراحت کنید ، آرام باشید .
پلاتونوف . ـ آنها همه مرا دوست داشته اند ، همه !
بله ! و با اینکه تحقیرشان کردم ، باز هم مرا دوست داشته اند .
برا مثال گرکوفا . او را به شدت تحقیر کردم . آه ! بله ...
شما گرکوفا هستید ، متاسفم .
گرکوفا . ـ چه چیزی رنج تان می دهد ؟
پلاتونوف . ـ پلاتونوف . دنیا و پلاتونوف ...
شما دوستم دارید ، اینطور نیست ؟ دوستم دارید ؟ بگوئید بله .
گرکوفا . ـ بله .
گرکوفا سرش را روی شانه ی پلاتونوف می گذارد .
سوفیا وارد می شود .
صحنه ۱۹
همان ها ، سوفیا .
سوفیا به طرف میز می رود و به دنبال چیزی می گردد .
گرکوفا ، پلاتونوف را با دست می گیرد . ـ ساکت ! ساکت !
سوفیا هفت تیر را بر می دارد و به پلاتونوف شلیک می کند ولی تیرش به خطا می رود .
گرکوفا ، خود را بین پلاتونوف و سوفیا قرار می دهد . ـ چی میکنید ؟ ( خود را به طرف
سوفیا پرتاب می کند . ) . کمک ! عجله کنید !
سوفیا . ـ مرا رها کنید .
گرکوفا را به جلو می راند . هفت تیر را روی سینه پلاتونوف می گذارد و شلیک میکند .
پلاتونوف . ـ صبر کنید ... صبر کنید ... چرا ؟ ...
پلاتونوف می میرد . آناپتروفنا ، تیرلتیزکی پیر ، نیکلا تیرلتیزکی و ووی میتزروف سراسیمه
وارد می شوند .
پرده به آرامی می افتد .
پایان
توصیه میکنم این کتاب و بخونید و نظرتون و در موردش به من بگید .
چیزی که به ذهنم رسید زمانی که این کتاب و خواندم ، ۲تا مورد بود :
۱- فیلم « سکس و فلسفه » محسن مخملباف .
۲- فیلم « ویکی ، کیریستینا ، باسلونا » از وودی آلن .
می خوام بدونم این علاقه چیه...!!!؟
یعنی چی که یه نفر می تونه چند نفر و واقعا دوست داشته باشه !!!؟