کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

احساس

دارم فکر میکنم ببینم الان چه احساسی دارم...!!!؟

شما می دونین....!؟

نمی دونم الان باید چی کار کنم ، یعنی اصلآ خودم و

درک نمیکنم و نمی فهمم.....!!!!

میشه گفت هنگ کردم و می خوام و نمی دونم چی

کار باید بکنم ، تا حالا اینجوری نشده بودم.....

حتمآ میگین این چرت و پرت ها چیه...!؟ سر و ته نداره....

خدایا ، کمکم کن ، می دونم که بنده ی زیاد خوبی نیستم

ولی خودت گفتی که همیشه هستم ، می دونم که

میگی تو من و نمی بینی ، ولی ازت خواهش میکنم.....

پروردگارا عشق عطا فرما.....

 

دوباره دل هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوری عشقت و باور کرده

دل خسته از این دست به دعاها بردن

همه ی آروزهام با رفتن تو مردن....

حالا من یه آرزو دارم تو سینه    که دوباره چشم من تو رو ببینه

نظرات 13 + ارسال نظر
غافله عمر......... شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:50 ق.ظ http://khatere-yadeto.blogfa.com

اولممممممممممممممممممممممممممممممم

غافله عمر......... شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:52 ق.ظ http://khatere-yadeto.blogfa.com

امیدوارم ........اگه مسئله ای هست حل بشه......
و البته مسائل ما!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خاله سارا شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ق.ظ http://www.Gha3dak.com

شاید اینکه می گی ودمو درک نمی کنم برای خیلی ها عجیب باشه اما منم گاهی خودمو درک نمی کنم ....خواسته هاو...احساساتمو...اعمالمو....!

سایه شنبه 13 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:04 ب.ظ http://sayehetanha.blogsky.com

سلام دوست عزیز

امیدوارم هر چه زودتر از این بلاتکلیفی در بیایی! و راه و جهت درستت رو دوباره پیدا کنی.

در دیاری که
دل مردمش
از شک به هم لبریز است،
در دیاری که
گل زینتی اش خشخاش است،
پونه بودن سخت است!..
در دیاری که
همه دزد و دغل باز و
ریاکار و کثیفند،
همه بی همه چیزند،
همه ابلیس اند،
آن که از عشق سخن می گوید،
بوف نفرین شده ای،
بدبخت است!
سخت است!
سخت است....

غافله عمر......... یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:17 ق.ظ http://khatere-yadeto.blogfa.com

پرواز
چرا توقف کنیم چرا ؟
پرنده ای که مرده بود
به من یاد داد
که پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست
.......................................
۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا دیگه از این شعرا و حرف و حدیثا واسه خودت این جا ردیف کنی نه واست نون می شه نه اب........................نه جهت نه راه و نه هدف....
دوست خوبم.............فکر می کنم شما عاقل تر از این باشین که من بخام بیام این حرفا رو بزنم/
مطمئنا که همه ی کارها با فکر حل میشه وهمه چیز به خواست و تصمیم و اراده ی خود ادم بستگی داره................
پس خوددانی.................
والا من که نمی دونم چی به چیه...............ولی فکر می کنم پای عشق این حرفا وسط ..............
پس امیدوارم یا هر چه زودتر به وصال برسه یا شما راه خودتو انتخاب کنی..................
خیلی حرفیدم.............
با اجازه............
دوست داشتی به وب منم یه سری بزن.............
یا علی

شبنم دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:48 ق.ظ http://shabnamr.blogfa.com

سلام
امیدوارم که هر روز بهتر از قبل بشین و فکرتون هم آسوده بشه.
خب راستش من نمی تونم کمکی کنم چون خودم هم نمی دونم دلیلش چیه که حسی که عقل تصمیم گرفته اشتباهه و خودتون و قلبتون قبولش کردین باز زنده بشه.
شاد باشین.

سمیرا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ب.ظ http://raghsbaroya.blogspot.com

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند

سایه آفتاب پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:42 ق.ظ http://www.sayeaftab.blogsky.com

سلام دوست عزیز امیدوارم که از بلا تکلیفی در آمده باشی
در ضمن خدا همیشه هشست و به بهترین نهو به تو بنده عزیزش کمک میکنه
شاد و پیروز باشی
از این که به من سر زدی ممنون

سایه یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ب.ظ

تو این چند روز اخیر به هر کی رسیدم .....با هر کی تماس می گیرم ....به هر دوستی سر می زنم.... تقریبا همین حال رو داره !!امین تو دیگه چرا؟؟!!! تو که هنگ منگ تو کارت نبود!!!.... این طور ژستا زیاد بهت نمیاد (چقدر تو این قالب زشت و بیقواره ای )... اینقدر به این سر گشتگی بها نده........بگرد و بگرد( البته با یه ژست درست و حسابی ) تا پیدا کنی لایقترین بخش وجودت رو ..... مناجاتت هم مثل همیشه قشنگ بود .... یادت نره دور نشو از اونی که باید باشی !!!!

سایه یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:29 ب.ظ

آنگه که میبندد فریب زندگی پای امیدت را
وانگه که جز مرگ آرزویت نیست
جز شب کسی در انتظار روز بعدت نیست
وانگه که فانوسی نیفروزد نگاهت را به راهی دور
وانگه که فردایت چو امروز است و امروزت چنان دیروز
وانگه که میلی نیست تا دیدن شقایق را
و آسانتر نمود پیمایش راه دقایق را
قلبت را به من بسپار
آنگه که ناقوسی برای مرگ باور نیست
اجاق سینه کور است و در آن یک قطره آذر نیست
و هر دستی
چنان هرزه
پی آلودن احساس معصوم است
که دیگر عشق هم
میزان باور نیست
قلبت را به من بسپار

می دونم که دلت با خدا همراه ..شک نکن که خواسته ی دلت هم با تو همراه میشه....

[ بدون نام ] یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:30 ب.ظ

راستی جدیدأ تعداد سایه ها زیاد شده!!!!!

سایه یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ب.ظ

راستی جدیدأ تعداد سایه ها زیاد شده!!!!

امین دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:04 ق.ظ http://www.kimiyagar.blogsky.com

سلام سایه جان
خوشحالم کردی که بازم به کلبه ی محقرم سرزدی.
آره می دونم که این ژست ها بهم نمی یاد ولی
چه میشه کرد ، به دنبال راه جدید بودم ، به دنبال
پایان انتظار ولی نمی دونم چی شد....
خوبیش اینکه حالا خیلی بزرگ شدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد