کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

باران

امروز یه کمی دلم وا شد....

صبح که رفتم از خونه بیرون با اون بارونی که می خورد

تو صورتم نمی دونین چی حالی کردم....

مدت مدیدی بود که بارون اینجوری ندیده بودم....

مثل این ندید به دیدها داشتم زیر بارون راه می رفتم

 و سرم و تکون می دادم ، چقدر من حال میکنم با بارون....

وای باران...

باران شیشه ی پنجره را شست.

از دل من اما ، چه کسی نقش تو را خواهد شست....!!!!؟

کافیه کمی از این زندگی شهری و بند هایی که بر پای خود

زدیم رها بشیم و شاید زمانی هرچند کوتاه در زیر باران که

اوج زیبایی طبیعت است قدم زنیم......

بارون و دوست دارم.....

نظرات 8 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ق.ظ

وای... منم همین حال رو داشتم خوش به حالمون نه؟

علی سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ب.ظ

با حالی امین، من را یاد خودم می ندازی

آتنا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
دلم آینه درد است نمی دانی تو
کلبه ام ساکت و سرد است نمی دانی تو
بی تو سردترین خاطره ها می دانند
فصل هایم همه سرد است نمی دانی تو
دیر سالیست که در دست جنون چون مجنون
دل من بادیه گرد است نمی دانی تو
عاشقم کردی و رفتی و کنون با دل من
غم عشق تو چه کرده است نمی دانی تو
پارتنون بار دیگر نامه ای تازه گشود
منتظر حضور گرمت در کلبه تنهاییم هستم.
سبز باشی و پایدار....

دوباره اومدممممممممممممممم

سایه یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:31 ق.ظ

بابا بازم به این بارون .....همه دوستش دارند / اتفاقا تهران الان هوا بارونیه حالا اصفهانو نمیدونم

باران یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:39 ب.ظ http://ashnayeman.persianblog.com

کاش پاییز وباران همیشگی بودند...من دلم می خواهد همواره مزارم پوشیده از برگ های هزار رنگ پاییزی باشد و عطر باران ، برایم خبر از آمدن عزیزترینم بدهد...کاش عزیزترینم راه مزارم را بداند ....کاش ....

شبنم یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:25 ب.ظ http://shabnamr.blogfa.com

سلام
امیدوارم خوب باشین.
اگه با من قهر نیستین یه مطلب نوشتم خوشحال می شم سر بزنید
موفق و شاد باشین.

غافله عمر......... دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:06 ق.ظ http://khatere-yadeto.blogfa.com

وقتی خدای مهربون بنده هاشو می افــــــــرید
با قلم نوک طلایی با جوهر طلایی رنگ نوشت
رو پیشونیشون
قـــــــــــــــصــــــــــــــه ی خوب ســـــــــــــــــــــــــرنوشت
وقتی نوبت به ما رسید قلم نوک طلایی سرش شکست
از مرغ غم پر گرفت و با جوهر سیــــــــــــاه نوشت
قصـــــــــــــــــــــه ی تلــــــــــــــــــــخ سرنوشت!!!!!!!!!؟؟؟
.........................
نمی دونم ولی شاید اون روزی که بارون شروع به باریدن کرد یکی از بدترین روزای زندگیم بود.........
و پیش احساسی که دارم فکر میکنم بین روزای تلخ ..........اون روز از همه ی روزا .............
تنهالذتی که از بارون بردم.............شاید همون یه ساعتی بود که بی هدف تو خیابون راه رفتم اروم اروم گریه کردم...........
.......................................
تقویمم رو باز کردم تا بتونم یه خاطره ی تلخ روبه تعداد خاطرهام اضافه کنم ولی دستم واسه نوشتم جلو نمی رفت حتی از دیدنصفحه ی اون روز حالم..........
فقط تنها چیزی که نوشتم ......................
از خدا طلب بخشش کردم .............
الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی در شب
فقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم بسوزان
ولی مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا!!!!!!
محتاج نامــــــــــــــــــــــــــــردان نگردان

یــــــــــــــــــا عـــــــــــــــلی

محبوب عسل سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.mahboobeh-shab.blogfa.com/

باران ببار خیسم کن
عطش وجودم را تو سیراب کن!
اجازه واسه لینک می دی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد