کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

مراقبت و تنبیه

دامی ین { به جرم سو قصد به جان شاه } در دوم مارس ۱۷۵۷ محکوم

شد که در برابر در اصلی کلیسا ی پاریس به جرم خود اعتراف و طلب

مغفرت کند و از آنجا با یک تا پیراهن و مشعلی از موم مشتعل به وزن

نزدیک به یک کیلو در دست ، در یک گاری به میدان گرو برده شود

و بر قاپوقی که آنجا برپا شده ، با انبری گداخته و سرخ سینه ، بازو ها ،

ران ها و ماهیچه های ساق هایش شکافته شود ، و دست راستش

در حالی که در آن چاقویی را گرفته که با آن به جان شاه سو قصد کرده ،

با آتش گوگرد سوزانده شود و روی شکاف های ایجاد شده در بدن اش

سر مذاب ، روغن جوشان ، صمغ گداخته  و موم و گوگرد مذاب ریخته

شود ، و سپس بدن اش با چهار اسب کشیده و چهار شقه شود و

اندام ها و بدن اش سوزانده شود ، خاکستر شود و خاکسترهایش به

باد سپرده شود .

 

 

متن فوق بر گرفته از کتاب مراقبت و تنبیه از میشل فوکو بود.

خواستم بدونین قبلآ چطور افراد مجازات می شدن....

البته طرز اجرای این حمک کاملآ در کتاب در ادامه شرح داده شده

که بنده صحیح ندونستم که در اینجا بیارمش.....

نظر شما چیه...!!!!؟

نظرات 15 + ارسال نظر
کودک تابانی سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:39 ب.ظ

چقدر وحشتناک!
من می ترسم از این اشرف مخلوقات!!!

شبنم سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:50 ب.ظ http://shabnamr.blogfa.com

سلام
واقعا جالب بود من که لذت بردم. چه با مزه بوده. تصورشم خوبه.
یعنی واقعا می کردن این کارا رو؟ پس حتما آمار قتل، دزدی و کارای خلاف خیلی پایین بوده خب شاید فقط همون یکی بوده چون همچین چیزی رو همه می بینن یا می شنون و فکر نکنم دیگه کسی پیدا بشه که بخواد همون کارو بکنه. خوبه ها نه؟ یکی رو که این جوری بکشن دیگه لازم نیست هر روز چندین نفر رو مثلا دار بزنن. فکرشون خوب کار می کرده. ولی زندگیشون یکم یکنواخت میشده چون وضع حاکم بدون تغییر وجود داشته و همه باید تحمل می کردن مگه اینکه یه شاه یا حاکمی ظالم نبود یا با این همه ترسوندن مردم، باز متحد میشدن و دسته جمعی می تونستن تغییری ایجاد کنن.
شاد باشین.

امین سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 04:38 ب.ظ http://kimiyagar.blogsky.com

یادم رفت یه نکته رو بنویسم :
وقتی چهارتا اسب میارن که بدنش و چهار شقه کنن هر چی
اسب ها زور میزنن نمیشه واسه همین از ۶ تا اسب
استفاده میکنن که البته بازم نمیشه و دوستان ما در
دادستانی به این نتیجه می رسند که مثله کردم به صرفه تر
شاید باشد......

یه دختر سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:14 ب.ظ http://yekdokhtar.persianblog.com

سلام . نمی دونم جراحی روح از مخملباف رو خوندی ؟‌من دقیقاْ یاد اون افتادم ...

یزدانی چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1385 ساعت 07:57 ب.ظ http://www.vadigarhich.blogfa.com


سلام...
باید بگم اسم کیمیاگر منو به وبلاگ شما کشوند..(که البته از این مو ضوع خیلی خوشحالم..)
آخه paulo وکتاباش همیشه شیرین ترین خاطرات رو برام ساختن...
به هر حال از خوندن نوشته هاتون لذت بردم هر چند که این آخری با اینکه این همه فیلم خشن دیدم
اما باید بگم غیر قابل تصور بود...
«هیچ کس در محنت و رنج خودش تنها نیست،همیشه کس دیگری هم هست که مثل ما فکر میکند،
مثل ما شادی می کند، یا مثل ما رنج می بردو این به ما نیرو می دهد تا با چالش پیش رویمان بهتر رو به رو
بشویم.... Paulo»
به ما هم سر بزنید ...
پاینده و پیروز باشید..

آتنا جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

سلام دوست خوبم:
زیر بارون راه نرفتی تابفهمی من چی میگم
تو ندیدی اون نگاه رو تا بفهمی از کی میگم
چشمای اون زیر بارون سر پناه امن من بود
سایه بون دنج پلکاش جای خوب گم شدن بود
تنها شب مونده و بارون همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو ریشه هام توی زمین بود
اگه اون رو دیده بودی با من این شعر رو می خوندی
رو به شب دادمی کشیدی نازنین ! چرا نموندی ؟
حالا زیر چتر بارون بی تو خیس خیس خیسم
زیر رگبار گلایه دارم از تو می نویسم
تنها شب مونده و بارون همه ی سهم من این بود
بهم سر بزن آخه بعد مدتها به روز شدم.
سبز باشی و پایدار....

آقا پسر جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 10:53 ب.ظ

سلام
و اما هدف از این مطلب ... ؟
راستی یه سوال دیگه
چرا این همه وبلاگ به اسم کتابهای پائولو ساختید من بیشتر کتابهاشو خوندم از پائولو بهتر هم هست؟ مگه نیست؟

امین شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.kimiyagar.blogsky.com

هدف از نوشتن این مطلب مثل همه ی مطالبی که
می نویسم بود....
و کوئلیو هم واسه اینکه بهش مدیونم چون با اون
شروع کردم به خواندن....

آقاپسر شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 ساعت 02:04 ق.ظ http://www.aghapesar26.blogfa.com/

یک مرتبه خوشم اومد که یک وبلاگ داشته باشم اگه دوست داشتین یه سری هم به ما بزنید

حمیده فنایی شنبه 30 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ب.ظ http://www.bikaraanemehr.blogfa.com

سلام خوبی امین جون داداش من من قلبم ضعیفه یخورده ظریف تر بنویس من روحم حساسه
یه موقعی دنیای تو دنیایی شبیه به دنیای صدرای کوچک بود
صدرا رو که میدیدی ازش می نوشتی ازش روح می گرفتی
هنوزم همینطوری سوء تفاهم نشه داداشی من دخالت توی انتخاب پستت ندارم ولی دارم متوجه می شم که روحیت انگاری همه چیز پسند شده.
کاش این مجازاتی که نوشتی واسه صدام پیاده میکردم
فکر میکنم بیشتر سهم صدام می شده تا او بنده خدا صدام سزاوار تر بود که ای جزاش باشه
می گی نه ؟ از جنوبی یا بپرس که توی بستان چی کار کرد
بهترینا رو برات آرزو می کنم داداشی

سایه یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:40 ب.ظ

از حوادث ناگوار و رنج و اندوهی و شرارت هایی که ریشه ی انسانی داره چه گریزی؟؟ و آین موجود انسانی نا آگاه از سرنوشتش و تسلیم مرگ...........نمی دونم انگار آدم هر چی آگاه تر میشه واقعیت سنگدل تر......... امین یادمه تو یه پستی که درباره ولتر داشتی خوندم که بشر از توحش به تمدن میرسه شاید اینم یه نمونه شه .................ولی خیلی دلم میخواد بدونم طراح این مجازات ها کی بوده و شام وناهارش چی بوده ؟؟؟؟!!!!........نمیدونم یهو دلم گرفت ............حالا تو رو خبر ندارم ولی به این فکر می کنم که اگه بخوان یه کوچولو فقط یه کوچولو ها منو شکنجه کنن تا اعتراف کنم و صد البته با توجه به این که من خیلی خویشتن دارما!!!!احتمالا تمامی همکاری مو با باند مافیا وCIAو طالبان وحتی این جمشید تو باغ مظفر و..... لو خواهم داد!!!!!!!

امین یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.kimiyagar.blogsky.com

سلام سایه جان....
اونایی که این حکم و صادر کردن که از کلیسا بودن
و همون چیزهایی و می خوردن که ما هم می خوریم...
کتابی که دارم می خوانم داره سید تحول قضاوت و
شرح میده و دارم میبینم که چقدر پیشرفت کرده و
ما تو کشور خودمون در اوج عقب ماندگی قضایی به
سر می بریم....

آقا پسر شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:47 ب.ظ

چرا همش روی یه پست گیر می کنی اعصابم خورد شد
من یه وب ساختم و حذف کردم شما هنوز اینجایید لااقل رو یه مطلب دیگه گیرش بذارین آخه تا چشمم میوفته ...
اصلان دیگه نمیام از وبت دیدن کنم
حالا می بینی

غافله عمر......... یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ق.ظ http://khatere-yadeto.blogfa.com

خیلی سخته که بغض داشته باشی..........اما نخای کسی بفهمه
خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخاد که فراموشش کنی.........
خیلی سخته که سالگرد اشنایی با عشقت رو بدون حظور خودش جشن بگیری....
خیلی سخته که روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر می کنی به خاطرش زنده ای......
خیلی خته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی بعد بفهمی دوست نداره..........
خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی اما اون بگه دیگه نمی خامت!!!!!!!!!!!!!

با هم ی اینا موافقی مگه نه................!؟؟؟؟؟؟؟؟


دنیای عجیبیست وقتی می خای گریه کنی شانه ای نداری
تا سر بر ان گذاری و غم دلت را زار زار اشک بریزی
و وقتی شانه ای برای گریستن داری دیگر اشکی برای ریختن نداری............!!!!!!!!!!

ولی ما که همیشه گریه داریم و شانه ای واسه سر گذاشتن روش نداریم........!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خیلی وقت بود این طرفا نیومده بودم
تصمیم نداری سبک نوشتن و فضای وبتو عوض کنی
بیا از اون طرفا
یا علی

مینا شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:19 ق.ظ http://mina39.blogfa.com

وای امین!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد