کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

جانم....

 

جانم می سوخت

هنگامی که می دیدم فاصله ها میهمانم شدند

         زیر باران رفتم

                     در شبی تار و مبهم

                                 با ناله های قطره های باران

 

هوا نمناک و خیس

           قطره ها باز هم به هوا می رفتند

                     هنگامی که بر جان داغ من می نشستند !!!

 

                                                                              این چه عشقی است !؟

                                                                                                 ۲۶ / ۱ / ۸۶

نظرات 7 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:10 ب.ظ

بازم می گم نوشته هاتون واقعا احساساتو قلقلک می ده. و باز می گم بذارید انرژی عشقتون به گردش در بیاد واقعا حیفه.

امید وارم همیشه همینطور عاشق بمونید ... نه ... امید وارم روز به روز عاشق تر بشین....

مینا دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:31 ق.ظ http://mina39.blogfa.com

فکر میکنی چرا اینقدر اذیت میشی تو عشقی هایی که داری؟

امین دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 ب.ظ http://kimiyagar.blogsky.com

مگه من چند تا عشق دارم که اینجوری میگی...!!!؟
امروز یه اس ام اس داشتم با این محتوا : عشق قالبآ
یک نوع عذاب است ، اما محروم بودن از آن مرگ است.
عاشق عشقم و برای اینکه عاشق بشم تلاش میکنم.
هر چه که می خواد باشه....
فقط باید قوانین اش و بدونی ، گرچه قوانین مدونی
نداره ولی میشه یه چیزایی ازش در آورد.
اینطور نیست...!؟

سارا دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:49 ب.ظ http://sara60.blogtak.com

گرچه برگهای زرد درختان ریخته و حرارت روز از میان رفته ولی مگو گذشته مرده وسپری شده .

اگرچه فلوت من آهنگ عشق سر نمیدهد و آبشار سرود محبت نمی خواند ولی مگو گذشته مرده وسپری شده ،بگذار شاخه های زرد بار دیگر سرسبز شوند و زندگی را از سر گیرند زیرا ،اگرچه فلوت من آهنگ عشق سر نمیدهد و آبشار سرود محبت نمی خواند ولی گذشته هرگز نمی میرد

زهرا سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:23 ق.ظ

بحریست بحر عشق که هیچش کرانه نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

حافظ

نادیا دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:56 ق.ظ http://pragmateia.blogfa.com

سلام
من هر وبلاگی که از فریدون مشیری شعر داشته باشه نظر می دم
امیدوارم که موفق باشید

منه دیونه جمعه 1 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:27 ب.ظ

سلام زیبا و پر شکوه است
مسافر......
...کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ که‌‏‎ ‎دنبال‌ خدا بگردد؛

و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود ‏برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و‏‎ ‎کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.

مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت:

چه‌ تلخ‌ ‏است‌‏‎ ‎کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛

و درخت‌ زیر لب‌ گفت:

ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و‏‎ ‎بی‌ ره آورد ‏برگردی.

کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.

مسافر‎ ‎رفت‌ و گفت:

یک‌ درخت‌ از راه‌ ‏چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است،

او هیچ‌گاه‌ لذت‌‏‎ ‎جست‌وجو را نخواهد یافت.

و نشنید که‌ درخت‌ گفت:

‏اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز‎ ‎کرده‌ام‌

و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛

جز آن‌ که‌ باید.

مسافر رفت‌ و ‏کوله‌اش‌‏‎ ‎سنگین‌ بود.

هزار سال‌ گذشت،


هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ،
هزار سالِ‌ بالا و پست‏‎.

‎مسافر بازگشت.

‏رنجور و ناامید.

خدا را نیافته‌ بود،

اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود‏‎ . ‎به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید.

جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از ‏آن‌ آغاز کرده‌ بود.

درختی‌ هزار‏‎ ‎ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.

زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.

‏مسافر‎ ‎درخت‌ را به‌ یاد نیاورد.

اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت:

سلام‌ مسافر، در‏‎ ‎کوله‌ات‌ چه‌ ‏داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.

مسافر گفت:

بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام،‎ ‎کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

‏درخت‌ گفت:

چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری،‏‎ ‎همه‌ چیز داری.

اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی،
در
کوله‌ات‌ همه‌ ‏چیز داشتی،

غرور‎ ‎کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست.

و‎ ‎قدری‌ ‏از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت.

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد

و‏‎ ‎چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و ‏گفت:

هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای،‎ ‎این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت:

زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ ‏در خودم.

و پیمودن‌ خود،‏‎ ‎دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست‎.‎
یا علی مدد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد