کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

تلخ چون عسل

 

  لبی بزن به شراب من ، 

 

 ای شکوفه ی بخت ، 

 

 که می خوش است که با بوی گل در آمیزد ... 

 

 

                                                                   ( فریدون مشیری )

 

 

 

 

 تلخ بودن زندگی 

 

 آنچنان جولان می دهد 

 

 که دیگر تلخی اش کفاف روحم را نمی دهد ! 

 

 

 قهوه و سیگار های پی در پی هم 

 

 ارضا نمی کند روح پر تلاطم و خسته ام را ... 

 

 

 خوشــــــــــــــــا 

 

 زنبور عسل بودن ....  

 

 

 

                    

سحر

امروز صبحانه خوردم !

بعد از 30 روز ..

یهنی اینکه ماه رمضان توم شد و دیگه احتیاجی نیست که سحر بیدار بشم و سحری بخورم.

ته دلک یه جوری احساس ناراحتی میکنم.

هنوز یک روز نگذشته دلم هوای حال و هواش و کرده !!!

یاد سحر که بیدار میشدم و دوستام و با یک بیت از خیام یا حافظ و یا حتی یک جک! وادار

به فکر کردن یا خندیدن می کردم میوفتم !

یاد طعم شیرین گلابی هنگام سحری که خیلی لذت بخش بود.

یاد دور هم غذا خوردن خانوادگی که فکر میکنم این روزها و با این شرایط جامعه شاید به

اندازه ی کافی وجود نداشته باشه.

یاد آیت الله ……. و اون گریه هاش که من و به خنده می انداخت !

یاد نمازی که تنها تو تاریکی می خواندم و احساس میکردم خدا داره صدام و میشنوه.

یاد سحر هایی که تا طلوع خورشید زیبا بیدار موندم و تولد روز و دیدم و باهاش انرژی

گرفتم ، حتی فیلم هایی که دیدم…

نم دونم آیا دیگران هم از این شریط لذت می بردن یا نه !؟

یا اصلآ براشون سحر بیدار شدن معنایی داشت یا نه !!؟

روزهای گرم و طولانیی که طی کردم واحساس کردم که باید متفاوت با 11 ماه دیگر سال

زندگی کنم.

باید بتونم انسان متفاوتی نسبت به قبل خودم باشم وگرنه چه فایده که بخوام به خودم این

همه زحمت بدم ؟

احساس رسیدن به زمان افطار و متفاوت بودن زندگیو از یکنواختی و روزمرگی بیرون

اومدن برام ارزش زیادی داشت.

زندگی برام رنگ و بوی تازه ایی پیدا می کرد و کمکم می کرد از شرایط قبلیم فاصله بگیرم.

انرژی که بهم می داد تا بتونم راحت تر و بهتر مبارزه با نفس بکنم و قدم های مثبت تری

در جهت رسیدن به درون و خودشناسی انجام بدم.

بت نظرم بی شک فلسفه ی این یک ماه روزه گرفتن همین باشه.

چون دلیلی نداره که آدم بخواد گرسنگی و تشنگی رو بیخود و بی جهت تحمل کنه و آخر

ماه هم بدتر یا حالا مثل قبلش باشه.

بگذریم از اینکه فعلآ تو جامعه ی ما ریشه و اصل این ماه و اکثرآ از یاد بردن….

قبل از اینکه این ماه شروع بشه ، 1 ساعت از وقتم و صرف پیدا کردن "ربنا"ی استاد

"شجریان" تو اینترنت کردم و موفق شدم و تونستم هر موقع که دلم می خواست این

آواز دلنواز و گوش بدم و با خودم فکر کنم که امروز که روزه بودم چی کار کردم.

آیا واقعآ روزه بودم …!؟!؟!؟

بهترین چیز واسه افطار کردن همون آبجوش شیرین بود و حتی بعضی وقتا دیگه دلم

نمی خواست افطاری چیز دیگه ایی بخورم.

و در پایان روزه گرفتن هم گاهی ، پای جعبه ی جادو تماشای حماقت های بی نهایت

انسان در زندگی ، و طنزهای گزنده ، و در بعضی مواقع تعمیم اونها به خودم که نکنه

منم اینجوری بشم یا باشم !

چندتا افطاریی که تو "تیمچه نویدالدوله" با اعضا خوردیم همیشه به یادماندنی.

همینطور ، جلسه ی حافظ خوانیی که در این ماه داشتیم ، به نظرم خیلی عالی بود ؛ و

همینطور دیگر جلسات…

در هر حال ، رمضان 1387 هم ، گذشت…..

                   روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست

                 می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

خواب

 

 

نمی دانم بر سرم چه گذشت !؟ 

 

آنها چه کسانی بودند و چگونه آمده بودند !؟ 

 

انگار ، در پایان ، همه شان عوض شدند !!! 

 

چه شاخه هایی که از آنها نپریدیم و باز     نپریدیم ... 

 

 

خواب ها همیشه عجیب اند ، اما 

 

لذت بخش شاید نباشند ! 

 

حضور افرادی که در بیداری بشان دسترسی نیست ، 

 

هنگامی که در خواب میسر شود لذت خواب دوچندان است . 

 

نمی دانم ، 

 

می شود معنایی برای خواب ها گفت !؟ 

 

شاید تکه های به هم ریخته و وارانه  و  برعکس وقایع فردا باشند  !!!؟ 

 

نمی دانم ؛ 

 

احساس خوبی داشتم و هنگام بیداری دوست داشتم به شرط ادامه دار 

 

بودنش ، باز هم بخوابم . 

 

احساس امنیت کاملی داشتم . 

 

می دانستم بقـــــــــــا خواهم داشت !!!!!! 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

چه لطافتی داشت ..... 

 

آه زندگـــــــــــــــــــــــــــــــــــی ...... 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

                                                                     دوستت دارم ..... 

 

        

                   

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

خواب هم چیز خیلی عجیبیه... 

امروز صبح وقتی بیدار شدم این متن و نوشتم... 

اصلآ تو این دنیا نبودم !!!! 

چه لذتی داشت .... 

 ولی مجهول هم خیلی داشت !!!!

زندگی

 

من زندگی را دوست دارم 

 

ولی از زندگی دوباره می ترسم 

 

دین را دوست دارم 

 

ولی از کشیش ها می ترسم 

 

 

 

 

قانون را دوست دارم 

 

ولی از پاسبان ها می ترسم 

 

عشق را دوست دارم 

 

ولی از زن ها می ترسم 

 

کودکان را دوست دارم 

 

ولی از آیینه می ترسم 

 

سلام را دوست دارم 

 

ولی از زبان ام می ترسم 

 

 

من می ترسم 

 

پس هستم 

 

اینچنین میگذرد روز و روزگار من 

 

من روز را دوست دارم 

 

ولی از روگار می ترسم .... 

 

 

                                                                                     حسین پناهی 

 

          

نان

 

 ابرها 

 

 چه کثیف و کدر می شوند 

 

                                      روزی که نقش نان می گیرند ... 

 

 خواب ها 

 

 چه مشوش و کریح اند وقت سوداگری ... 

 

 

                                                          و من چه حقیــــــر ... 

 

 

گناهکار

نصیب ماست بهشت ای خدا شناس برو

که مستحق کـــــرامت گنـــاه کـــــارانند

حافظ

 میان پشت بام خلوت گزیدن ،

 

 رهایی از در و دیوار و سقف ،

 خنکای نوازش نسیم و لالایی مـــــــــاه ....

 کاش آزادی به همین راحتی بود ....

                                                                            (۲۵ / ۵ / ۸۷ )

دنیای دخترا

 باورم نمیشه که دنیای دخترها برای من تا این حد احمقانه و بی منطق و

مضحک باشه.

البته عذر خواهی میکنم از جمعیت بانوان بابت این حرف ولی آخه با بعضی

از همین بانوان که صحبت میکنی خودشون هم به چنین چیزی اعراف دارن

در صورتی که این مسئله اصلآ واسه من قابل درک و پذیرش نیست.

فکر میکنم اگه بخوایم ریشه یابی چنین مسئله یی و بکنیم و بکنیم شاید

این جریان تو کشور ما بیشتر خودش و نشون میده ، یعنی ریشه ای در مسائل

اجتماعی هم داره.

تا حالا فقط تو حرف و نظریه با این مسئله برخورد کرده بودم اما تازگی از

نزدیک باهاش برخورد کردم و به نادانی خودم در مورد دنیای دخترا و نحوه ی

تفکراتشون پی بردم.

یک بار دیگه چند سال پیش باهاش برخورد کردم ولی فکر می کردم این جریان

صرفآ در یک قشر خاصی از دختراست ، اما حالا فهمیدم که نه اینطور نیست.

اون موقع به خودم میگفتم آدم باید منطقی باشه تو رفتارش و نباید مثل بقیه

عمل کنه و احمقانه و بچه گانه برخورد کنه. حالا که فهمیدم همه ی دخترا

اینجورن احساس میکنم یا باید از همه شون دوری کنم یا اینکه منم مثل اکثر

پسرها باهاشون برخورد کنم. ( که البته این دومی و نمی تونم و کلآ نمی دونم )

خیلی دوست دارم بتونم این نوع رفتار و روانکاوی کنم و بفهمم ریشه و علل

این جریانات چیه !؟

این حس حسادت بین دخترا واقعآ خیلی وحشتناکه...

من خودم شخصآ آدم حسودی نیستم ، البته اینم باید خدمتتون بگم که وقتی

یه آدم خصلتی و شناسایی میکنه مطمئنآ باید اون خصلت و تجربه کرده باشه

که حالا می تونه شناساییش کنه ؛ منکر اینکه حسادت در وجودم نیست ، نیستم

اما حداقل می دونم خیلی کم و شاید بعضی وقتا مثبت واقع بشه !

مگر اینکه دکسی بخواد در این مورد خلافش و به من ثابت کنه...

در هر حال ،

احساس میکنم اگه پسری بخواد با جنس مخالفش ارتباط داشته باشه بایستی

الزامآ مشرف به این دنیای پیچیده باشه.

تا حالا دختری و ندیدم که از ان قاعده مستثنا باشه ، البته اینم بر میگرده به

اونجا که من همیشه میگفتم کسی اینجوری نیست مگه اینکه خلافش ثابت

بشه و الان میگم همه ی دختا اینجورن مگر اینکه خلافش ثابت بشه !

که البته فکر نمیکنم خلافش ثابت بشه.

ریشه ی این احساسات زنانه کجاست ؟

می خوام مثالی بزنم ، نمی دونم این مثال درسته یا نه اما میگم :

در حال حاضر با شرایطی که برام ایجاد شده ، میبینم که ، مثلآ در یک ارتباط

نه عمیق ، و یک دوستی ساده که عمر کوتاهی هم داره ، مثلآ اگه من به

دلایل خیلی ساده بخوام در یک ارتباط جمعی و گروهی با یک دختر دیگه ارتباط

برقرار کنم ، یا حتی نه ، جایی بخوام برم ، تو راه بخوام یکی دوتا از بچه های

گروه و سوار ماشینم کنم چون وسیله ندارن ، مسیر خوب نیست و احیانآ

ساعت مناسبی نیست ، آنچنان موجب ایجاد حسادت و بدبینی و مشکلات

متعدد میشه که اگه یه زن و شوهر بخوان از هم جدا بشن اینجوری نمیشه!!!!

اما در مقابل اگر تاریخ اجتماعات مختلف و نگاه کنیم ، دورانی بوده که زنان به

راحتی در کنار یکدیگر زندگی می کردند و با هم مشکلی نداشتند.

چند موردی در میان قبایل بدوی در حال حاضر هست ، حتی تو کتاب تاریخ

فلسفه ویل دورانت به دورانی در اروپا اشاره شده که چنین شرایطی بوده و

فکر کنم در تاریخ پیش از معاصر خودمون هم وجود داشته.

اصلآ بر آن نیستم که در این نوشته مسائل اخلاقی و مطرح کنم و بخوام بگم

که آیا این روش زندگی صحیح بوده یا خیر و ذکر شد که حتی نمی دونم این

مثال ، مثال درستی بوده یا نه...

بعضی وقتا وقتی به ریشه یابی و روانکاوی رفتار خودم می پردازم تا یه جاهایی

خوب می تونم پیش برم ولی بعد یع دفعه به بن بست می رسم !؟

نمی دونم آیا این دخترا این کار و میکنن یا نه. بعضی رفتارها و واکنش ها هست

که اگه بهش فکر بشه ریشه عقلانی و منطقی به هیچ عنوان نداره و احساس

میکنم این نوع کنش و واکنش دخترا هم جز این دست برخورد ها باشه.

واکنش ها به این نوشته هم باید جالب توجه باشه چون می تونه از موضع

منطقی باشه ، یا احساسات دخترانه و یا حتی مرد ستیزانه !

وقتی به رفتار و واکنش های خودم فکر میکنم ، سعی میکنم اونا را بنویسم

که یادم نره. یکیش و که دیشب در حین شبگردی وسط خیابون نوشتم و

اینجا می نویسم :

 بعضی وقتها به خودم میگم ، چرا حرفی که، تو دلش هست و بهش فکر میکنه

 رو بهم نمی زنه !؟

 یه کمی فکر میکنم.........

 باز به خودم میگم : خوب اصلآ ممکنه حرفی نداشته باشه !

 ممکنه این چیزا همش ساخته و پرداخته ی ذهن بیمار خودم باشه !

 ممکنه صرفآ تمایلات و احساسات من باشه !

 عدم وجودش ، وقتی بهش فکر میکنم ، بدجوری نا امید و خوردم میکنه....

                                                                                   ( اراجیف حقیقی من )

 

       

کرم

 امشب

          

             ابرها بر ماه

                            نقش تازگی میزنند..

 امشب

 آسمان هوس بوسیدن خاک دارد..

 امشب

           باد قصد سفر دارد ،

           و من سوار بر عطر خاک و شبنم

                                                            پندار تو را می پرورم...

                                                                               بی درهمی...

هفته ی گذشته خیلی هفته ی عجیب و پر نشیب و فرازی بود !!!

می خواستم تنها باشم با خودم ولی نشد ، نمی دونم چرا...!!!؟

همیشه ، حتی از چند ساعت تنهاییم استفاده می کردم و بهترین

شرایط و واسه خودم تامین میکردم ولی نمی دونم چرا با اینکه چند

روز تنها بودم نشد با خودم خلوت کنم !!؟

جالبه ، خیلی جالبه...

اینم یه کرم که دستمون افتاده بود...

بامداد

بودن

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست.

 

گذ بدین سان زیست باید پاک

من چه نا پاک ام اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه

یادگاری جاودانه ، بر تراز بی بقای خاک.

 

 

 دیروز سالروز مرگ احمد شاملو بود.

حیف ، حتی نذاشتن نویسنده ها دور قبرش جمع بشن...!!!!؟

یعنی اینقدر این نویسنده ها خطرناکن...!!!!؟

که حتی نباید گذاشت یه مراسم سالگرد عذاداری بگیرن و دور هم جمع بشن...

خوش به حال نوسنده ها...

خبر کامل تو سایت بی بی سی هست :

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2008/07/080724_shr-an-shamlu.shtml

 

 

 امروز

 پر بود از شکوه های زمین به نان ...

                     از آرزوهای دور و نزدیک ...

                   از داستان های نانوشته ی زیبا ...

                 و از سیـــــــــــاه قــــلم های زندــــــگی ...

 

 هنگامه ی اشک

                      دیگر دمی نمانده بود ز غصه ی فردا ...

 گرمای ماه

اندکی از سرمای روح ام کاست ...               لیک

                                                                   باز هم

                                                                          سردم است ...

شب گورستان


خط خطی می کند ماه را
برگ های کاج..

شب گورستان را رنکگ می زند
ناله های خاکستری..

پرسه می زدم میان برگ های تاریخ..

گاه
از جدال میان قلم و سنگ
گلی روئیده بود..

غبار را کنار می زدم و آشنایی می ساختم..

باورم نمی برد
آن آشنا خودم باشم....

بدون عنوان...!!!

 

 از پس پرده های کدر

           سایه ی تاریک ات پیداست..

 فرو رفته در خود ،

 صـــدای نحــیف ات ،

 تار های دل را می لرزاند..

 

 رقص شعله در چشمان ات ،

            صدای خاکستر برگ های خاطرات را می دهد..

 

 در هوا چرخید و روی صورت خیس ات آمیخت..

 

 قلبم ایستاده بود و

 تماشاچی واژه های خاکستری ات بود..

 

                                                                                                    ۲۰ / ۱۲ / ۸۶

 

 

 

در خرابات ما گذر نکند

هر که از خویشتن سفر نکند

این خرابات عشق به دریایی است

ماهی ما در او گذر نکند

هر که محبوب کفر و دین باشد

دست با دوست در کمر نکند

(سنایی)

سال من !

 در این برابری روز و شب

 جایم را به باد دادم و در پی اش رفتم

                                          شاید دگر جایی،      خالی باشد..

 

 کنار آبشاران مهرات

 ترنم مستانه ی نوازش ات

                                      عروج به آن جایم شد...

 

                                                                                                            ۱ / ۱ / ۸۷

 

 سال نو شروع شد !

 

 و در روز دوم :

 

 شب را می پیمودم و مــــــــــــاه ،

                                          همراه گام هایم شد..

 طرح گشودن کهنه زخم های خاطرات        لرزه بر روح می افکند..

 رازگشایی گذشته ،

 پندار آمدن ماه از پشت ابر را نقش می زند..

 

 فجر که بر آمد

 بــــــــــــــــــــوم

                           شب راز ها شده بود...

 

                                                                                                       ۲ / ۱ / ۸۷

 

 و آخر

 

 در مقام رکاب ات که آمدم ،

 همچون شاگردی بی سواد شدم...

                                             کودکی ام را مادری کن...

خر !!!؟

 

خر ،

این حیوان بزرگ که روح اش

به وسعت روح ماست و در بر می گیردمان...

 

چه ساده می گذریم از آن که

آزادگی را مثل خر بندگی کنیم...

 

                      

سکوت

 

سیطره ی این سکوت راز آلود بر ثانیه های سرنوشت،

      و افکندن داستانهای تلخ ،         تاب و توان سخن ز من ربوده ..

      میان شکستن لبان مهر خورده ام و اختیار گنگی ، مانده ام...

 

چشــــــــم که می اندازی ،

سرخی چراغ و تابلو ، بازات می دارد...

                   

                                                       می شنوی ســــــــکوت ام را ...!؟

 

 

 

 

این عکس هیچ ارتباطی با نوشته ی من نداره و صرفآ برای اینکه بتونم فرهنگ

و شعور جامعه و نشون بدم اینجا گذاشتمش...

تا اونجا که می دونم صندوق پستی در خارج از کشور بطور حتم ارزشی بیش

از یه سطل زباله رو داره...

جالب اینجاست که هنوز هم بعد از شاید یک هفته این صندوق پر و خالی

میشه !!!!! 

 

پناه

 

به گرمای تنور گرفتار آمده ام ..

 

دام من خالیست  و من بر پنجره تنها

                                                       باز نشسته ام ..

کوچک و غریب در تلی از خاک نشسته و

بر امیدی پوچ افتاده

                             پناهی می جویم....

 

پیشانی زخم خورده ام از آوار مصیبت دیرین

دوات شقایق است...

 

خواجه و بامداد بر پهلویم و من به انتظار اشک

                                                                    می شمرم ، ثانیه ها را...