کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

کیمیاگر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

آیه

۱۰ (خوشا به حال کسانی که به خاطر خوب بودنشان

آزار می بینند ، چون از برکات سلطنت خداوندی

بهرمند می شوند.)

انجیل متــــــا

بدون عنوان...!!!؟

مدت مدیدی میشه که می خوام بنویسم ولی یا نمی تونم

یا نمی دونم که چی می خوام بنویسم......

می خوام حرف بزنم ولی کسی نیست که بهم گوش بده ،

بدجوری دلم گرفته اس.....

چرا کسی نیست که من دوستش داشته باشم...!!!؟ ( این چرا

هم برمیگرده به ایمان ضعیف من )

البته نه اینکه کسی و دوست نداشته باشم ، نه ، ولی اونجور که

دلم می خواد که بتونم واسه خودش دوسش داشته باشم.....

خیلی خوش اشتهام ، نه....!!!؟

نمی خوام مثل همه باشم ، از این زندگی های یکنواخت و بدون

عشق و هیجان  حالم به هم می خوره....

 

من می خوام پرواز کنم

از این هیاهوی شهر و پلیدی اطرافم فاصله بگیرم

اما چه کنم که پر و بالم بسته است

عشق می خواهم تا آزادم کنه

پر و بالم دهد و من را تا بدان جا برد که به آبی ترین ها برسم

می خوام در اوج پروازم تنها از گرمای وجود تو آرام گیرم و

باز هم پرواز کنم......

 

 

گاه آروز میکنم زورقی باشم برای تــــــــــو

تا بدان جا برمت که می خواهی

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری

زورقی که هیچ گاه واژگون نگردد.....

                                                                             شاملو

 

                                       کیست مرا یاری کند.....!!!؟

برج و کبوتر

زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود

توی یک صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر حجوم وحشی بارون و باد

از افق کبوتری تا برج کهنه پر گشود

برج تنها سر پناه خستگی شد مهربونی مرهم شکستگی شد

اما این حادثه ی برج و کبوتر قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد

اول قصه مون و تو می دونی تو می دونستی من نمی تونم برم

                                                        تو می تونی تو می تونستی....

 

باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید

الماس و اشتیاق و ته چشم برج ندید

عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود بعد از اون حتی

                                                       توی خواب هم اون پرنده رو ندید..... 

ای پرنده ی من ای مسافر من، من همون پوسیده ی تنها نشینم

هجرت تو هرچی بود معراج تو بود اما من اسیر مرداب زمینم

راز پرواز فقط تو می دونی تو می دونستی

من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی

آخر قصه مون و تو می دونی تو می تونستی

من نمی تونم برم تو می تونی تو می تونستی

 

 

 

شعر واقعآ زیبایی بود و من خیلی بهم حال داد ، یکی از

آهنگ های ابی بود و وقتی شنیدم واقعآ حال کردم....

خدایا تا کی باید این داستان ها ادامه داشته باشه و این دلسوختگی ها

باشه و کبوتر ها التماس و اشتیاق و ته چشم برج ها نبینن....!!!؟ 

    

« بانوی.....!؟»

و اینک که دست زندگی مرا تا بدین جا رسانده

است ٬ روا نیست که ما اینچنین نا امیدانه

عمل کنیم .

من هستم و تو زندگی.......

چشمانت را باز کن ٬ همان چشمانی که روزی

زندگی ای را نجات داد ٬

چشمانی که سرنوشت را تغییر می دهد ٬

چشمانی که بوجود می آورند......!؟

چشمانت را باز کن تا بیافرینی ٬ من در

کنار تو ایستاده ام و در انتظارم که روزی

بتوانم مانند تو بنگرم.....!؟

هنگامی که تو چشم باز میکنی زندگی برای ما

معنی می یابد و در غیر این حالت چیزی جز

سختی و زجر و ملالت نیست......!!!!!!!؟

بیا تو ای بانوی مهربانی ٬

بانوی سخاوت ٬

بانوی رنگین کمان ٬

ای زیبا ترین آرزو ٬

بیـــــــــــــا..........

بیا که وجود خود را تهی کرده ام تا از

وجود بی کرانت مرا زندگی دهی.......


بیا تا از حضور وجودت طراوت و شادابی به

این زندگی برسد.....

من منتظر ایستاده ام تا تو به خود آیی و

مرا نظاره کنی......

بیا که در انتهای راه کسی جز من در انتظار تو نیست.......!!!!؟

 

از وبلاگ دومین مکتوب ، پست ۵ مهر ماه ۱۳۸۴

 

پیش خودم گفتم بذار ببینیم یک سال پیش تو اون وبلاگ

چی نوشتم ، به نظرم جالب اومد ، البته یه جورایی باورم

نشد که این و خودم نوشته باشم......

عشق چه کارایی که نمیکنه.....

روزهام داره یکنواخت میشه ، می هوام تغییرش بدم.....

یه انرژی دوباره می خوام ، دنبالش میگردم ولی نمی دونم

کجاست ، شاید هم جلوی روم ایستاده ولی من نمی بینیمش....!!!!؟

 

پروردگارا ، کمکم کن بتوانم راه را تشخیص دهم و قدم بردارم....

آرتور شوپنهاور

دیروز ۲۱ سپتامبر بود ، و دقیقآ ۱۴۶ سال پیش در چنین

روزی مردی از عصر بدبینی جهان زندگی را بدرود گفت....

آرتور شوپنهاور که در ۲۲ فوریه سال ۱۷۸۸ در دانتزیگ متولد

شد.

وی را به عنوان نا امیدترین فیلسوف میشناسند که

در همان زمان هم مورد بی مهری قرار میگرفت.

شرایط اروپا در آن زمان به قدری مضمحل بود که خیلی

سخت بود کسی باور کند که در آن زمان جهان ساخته و

پرداخته ی به دست خداوند حکیم و مهربان است.

پدرش که در ۱۸۰۵ خودکشی کرد و مادرش هم که به عشقبازی

خود ادامه میداد مورد نفرت فرزند قرار گرفت.

تمامی ایم مسائل روی زندگی و فلسفه وی تاثیر گذاشت تا

وی را به نا امیدترین و بدبین ترین فیلسوف دنیای فلسفه

تبدیل کند ، و یکی از بدبین ترین فلاسفه نسبت به زن....!!!

نیچه گفت : مطلقآ تنها بود و کمترین دوستی نداشت و فاصله ی

میان یک و هیچ لایتناهی است.

او بیشتر از گوته به شور و حرارت وطن پرستی عصر خود بی اعتنا

بود. در سال ۱۸۱۳ تحت تاثیر فیخته ، در او هیجانی برای قیام

بر ضد ناپلئون پدید آمد و خواست داوطلبانه به جنگ رود و یک دست

اسلحه هم خرید . ولی به زودی حزم و دور اندیشی او مانع گردید

و پیش خود چنین استدلال کرد که : ناپلئون آن خودخواهی و شهوت

زندگی را که همه ی مردم فانی و ضعیف حس میکنند ، به حد کمال

و بدون قید و حد داراست ؛ منتها در مردم دیگر به شکل دیگری در

می آید. به جنگ نرفت و مشغول تدوین بزرگترین اثر خود شد .

 < جهان همچون اراده و تصور >

کتاب های بعدی وی بیشتر شرح همین کتب است و بیشتر به

دلیل بزرگی و عظمتی است که این کتاب داراست.

وی در مقدمه چاپ دوم کتاب خود می نویسد : من قصد داشتم

که فکر واحدی اظهار کنم ولی پس از سعی مداوم موفق نشدم که

آن ار در کمتر از یک کتاب بیان کنم....... این کتاب را دو دفعه

بخوان  و دفعه ال با شکیبایی بیشتر بخوان.

 

اگر بخوام خلاصه مطلب و اینجا براتون بنویسم میشه مثل پست

ولتر در وبلاگ زهیر که خیلی زیاد بود حوصله ی شما سر می رفت.

به نظر من مطالعه زندگی فلاسفه و شناخت شخص و فلسفه ی اونها

یکی از بهترین کارهایی که میشه انجام داد. در هر حال توصیه

میکنم کتاب تاریخ فلسفه اثر ویل دورانت و حتمآ بخوانین چون تاثیر

عمیقی روی آدم میذاره و به حرف شوپنهاور گوش بدین و بار اول و

با شکیبایی و حتما بار دوم یادتون نره.....

 

برای خوشبخت بودن باید جهل و نادانی جوانی را داشت.

اراده کراهت دارد از اینکه امور مخالف او تحت آزمایش فکر

و ذهن در آیند و به همین جهت است که جنون سر می رسد.

جنون آخرین دوای طبیعتی است که به ستوه آمده است ،

یعنی اراده.

آخرین گریز خودکشی است . در خودکشی بالاخره فکر و

تخیل به طور شگفت انگیزی بر غریزه پیروز میگردند.

مسلمآ غلبه ی قطعی و نهایی بر اراده وقتی محقق می شود

که سر چشمه ی حیات خشک گردد ، یعنی اراده ی تولید مثل

از میان برود.

انسان حیوان متفکر است ، بوسیله ی روسو بیمار شد ، کانت

آن را در بستر خوابانید و شوپنهاور در قبر گذاشت.

 

 

بعد از چند وقت ننوشتن برام سهت بود بنویسم ، ولی نوشتم ،

امیدوارم که موثر باشه.....

رستگار و پیروز باشید

بدرود و در پناه عشق

آغـــــــــــاز....

 

                          بی تو مهتاب شبی باز از آن کـــــــوچه گذشتم

                          همه تن شدم ٬ خیــــــــــــره به دنبال تو گشتم

                          شوق دیدار تو لبــــــــــــــــریز شد از جام وجودم

                          شدم آن عاشــــــــــــــــــــــق دیوانه که بودم....

                          در نهانخانه جانم ٬ گــــــــــــــــل یاد تو درخشید

                          باغ صد خاطره خندید عطــــــر صد خاطره پیچید

                         یادم آمد که شبی با هــــم از آن کوچه گذشتیم

                         پر گشودیم و در آن خــموت دل خواسته گشتیم

                         ساعتی بر لب آن جــــــــــــــــــــــــوی نشستیم

                         تو همه راز جهان ریخته در چشـــــــــم سیاهت

                        من همه ٬ محو تماشــــــــــــــــــــــــــــای نگاهت


                        آسمان صـــــاف و شــــــب آرام............      

 بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فروریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا ٬ گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ......

یادم آمد ٬ تو به من گفتـــــــی :

از این عشق حذر کن...........!!!!!!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ٬ آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ٬ که دلت با دگران است......!

تا فراموش کنی ٬ چندی از این شهر سفر کن.....!؟

با تو گفتم : حذر از عشـــــــق ندانم.....؟

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ؛ نتوانم......؟

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ٬ چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ٬ من نرمیدم ٬ نگسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم.....

حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم.....

اشکی از شاخه فرو ریخت ٬ مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشـــــــــــــــــــــــک در چشمان تو لرزید ٬ ماه بر عشق تو خندید

یادم آمد که : دگر از تو جوابی نشنیدم.....!!!!؟

پای در دامن اندوه کشیدم........

نگسستم ٬ نرمیدم......

رفت در ظلمت غم ٬ آن شب و شب های دگر هم.....

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم.....

نکنی دگر از آن کوچه گذر هم.....!!!!؟

بی تو ٬ اما ٬ به چه حـــــــــــــــالی از آن کوچه گذشتم

 

فریدون مشیری

 

بازم شروع کردم ، مثل قبل ، و می خوام کمکم کنین....

سخته چون نه قلبی هست و نه وقتی و نه عشقی........

این بار هم باز هم با کوچه شروع کردم چون خاطرات زیادی و باهاش

دارم و برام خیلی مقدس....

منتظرم.